به زحمت ماشین را پارک کردیم و با نقشه به سمت کلانتری وزرا راه افتادیم تا اینکه یکی از ون های معروف وزرا را دیدیم. ساختمان را نمی دیدیم. به سمت ون دویدم. «سلام. آقا این وزرا که میگن کجاست؟» - «کل این خیابونو میگن وزرا» خندیدم و به ون اشاره کردم: «نه اونجا که شما کار می کنین.» دست و پایش را گم کرد «ما اینجا کار نمی کنیم!!» خانمی شیشه دودی عقب ون را کنار زد « برای اخطار پیامکی اومدید؟!» - «بله» - «در بعدی همین ساختمان روبرویی» با این مکالمه حال حامد تغییر کرد. بلندبلند وسط خیابان می خندیدیم و دست در دست می رفتیم. «میگه ما اینجا کار نمی کنیم! بنده خداها خودشونم از کارشون بیزارن».
از ورودی بانوان گوشی ام را تحویل دادم. سالنی بود پر از ن عصبانی و تعدادی مامور زن و مرد که در باجه هایشان خزیده بودند و هاج و واج صداهای اطراف تلاش می کردند هرچه سریعتر روال پرکردن فرم ها را انجام دهند و از شنیدن غرها و کنایه ها و دادوبیدادهای بحق ن خلاص شوند.
«خانم این فرم تعهدو بده، ما مملکتو نجات بدیم، روسری ما رو که باد برد، مملکتو یوقت باد نبره»
خانم های محجبه عصبانی تر بودند: «بعنی چی آخه؟! من یک تار مومم تا حالا کسی ندیده! چجوری تعهد کشف حجاب بدم؟!» «به فرض که دختر من مثل شما فکرنکنه، توی خرابه گناه می کردند، علی رد میشد، روشو برگردوند که نبینه. چیکار میکنید شماها با دین مردم؟؟»
«زندگی مردم بازیچه ست مگه!؟ دو روزه با شوهرم درگیرم، زندگیمو دارید ازهم می پاشید، آبرومو بردید، شوهر من با این ماشین کار میکنه!!»
«من اصلا عید ایران نبودم! چطور مازندران برام تخلف کشف حجاب ثبت شده؟!»
«دکل و میلیارد میلیارد اختلاس و همه اینا حل شده، فقط مونده مساله روسری ما!! بده آقا اون فرم اعتراضو!» از کودکی پلیس را دوست داشتم اما گویی آن تصویری که برایم نماد امنیت و آرامش و اقتدار بود دیگر طی این سالها فرو ریخته بود. تصویر خموده و مستاصلی که امروز روبرویم بود دیگر هیچ شباهتی به پلیس مهربان ، مقتدر و اسطوره ای کودکی نداشت.
در هر باجه سعی کردم با تمسخر این رویه و پرسیدن سوالات بی جواب منطقی از مامورین با پوزخندی اعتراضم را نشان دهم. همینطور ولوله و اعتراضات ادامه داشت که صدای جیغ یکی از ن همه را ساکت کرد: «من میگم برگ اعتراض بده به این خانم، تعهدنامه میذاری جلوش امضا کنه؟! داری از بی سوادی مادر پیر من سو استفاده می کنی!!» با میانجی گری یک پلیس درجه دار زن آرامتر شد «بده فرم اعتراضو به خانم! ما که با مردم دعوا نداریم. ازین به بعدم کسی سروصدا کرد بفرستش بیرون» سعی کرد کنترل اوضاع را دست بگیرد اما حالا صداهای اعتراض بلندتر به گوش می رسید.
فرم را پر کردم و بیت شعری به کنایه زیر برگ تعهد نوشتم. مامور درجه دار را که الان از ابتدای ورودم عصبانی تر بود و تلاش داشت با ابهت بیشتری رفتار کند و اوضاع را بنحوی مدیریت کند، صدا زدم. «جناب» «بله» «من امروز اومده بودم تعهد بدم و برم ولی خودتونم خوب می بینید این رویه جز ازبین بردن و لکه دار کردن اقتدار پلیس و اعتماد مردم و حرمت قانون هیچ عایدی دیگه ای نداره» چشمانش پریشان شد و دیگر از اقتدار چندثانیه پیش خبری در آن نبود. «خانم شنیدی مامورم و معذور؟» سری تکان دادمو بیرون رفتم و در راه جمله ام را برای مامورین سر راهم تکرار کردم.
برای حامد تعریف کردم. گفت: «اینطرفم، چه بیرون، چه توی سالن تعهد مردا، همه فحش میدادن. ولی من این جمله مامورمو معذورو قبول ندارم. مگه بابای من نظامی نبود؟ من نمی تونستم راحت با حقوق بالا جذب نظام بشم؟ تو از دانشگاه و استانداری یزد پیشنهاد نداشتی؟ من نمی گم هیشکی کارمند دولت نشه. این انتخاب سخت ما بوده ولی جا با جا خیلی فرق داره. اینجور جایی که هستی نمی تونی بگی مامورمو معذور چون در واقع مامور میشی و مزدور.» برگشتم با تعجب بهش نگاه کردم. خواستم بگم «اینطوری با قضاوتت همه رو با یه چوب نرون» ؛ اما سکوت کردم.
12خرداد 1398
اگر اشتباه نکنم، 7سال گذشت از اولین روز وبلاگ نویسی و شاید بیشتر. روزی که «جوهر سفید» به دست شدم تا هر از گاهی بنویسم و از مجرای اشتراک درونیاتم با دیگران مجرایی برای گفتگو بسازم، در روزگاری که مهرسکوت بر لبها بود و زنجیر خشم بر دست ها. خیلی زود روزه سکوت گرفتم، اما نه به رسم آن روزگاران، که برای فرو رفتن به پیله تنهایی. امروز نوایی در گوشم نجوا می کند: «7سال کافیه برای شنیدن و دیدن و شروع راه شدن.»
جوهر سفید 7سال پیش https://ink.persianblog.ir/ ! بدرود.
آنچه لذتهای زندگی را عمیقتر میکند، انتظار رسیدن به آنهاست و چه تلخ است سرنوشت امروز ما که برای رسیدن به هر لذتی به فاصلهی یک کلیک دسترسی داریم و چه کمعمق و شتابان از کنار لذتهای زندگی یکی پس از دیگری عبور میکنیم. ما نسل دوانیم، دواندوان و بی هیچ تعمقی لذتها را یکی پس از دیگری لمس میکنیم و پیش و بیش از تجربهی آن به ثبت و نمایش آن میپردازیم. گویی مسابقهی تعداد و تنوع بیشتر «لذتهای بهنمایشگذاشتهشده» درگرفته؛ گویی این ما نیستیم که زندگی میکنیم؛ گویی اشباحی شدهایم که اثر وجودمان فقط در صفحات شبکههای مجازی است و گویی حایلی است بین ما و لمس لذتهای زندگی، بهسان روحی که دستانش از «چیز»ها رد میشود و ناتوان است از لمس آنها. ما در کدام لحظهی تاریخ اینچنین مُردیم؟
دیماه ۱۳۹۷
درباره این سایت