جوهر سفید



از همسرم خواستم همراهی ام نکند. حس می کردم نیازی به حضور او نیست. به این رویه اعتراض نرمی می کردم و مطابق خواست مجری قانون فرمی پر می کردم و تمام. اما او نگران بود، می ترسید سروکارم به مامور زبان نفهمی بیفتد و درگیر شوم. خندیدم و برای رفع نگرانی اش بیش از حد مقاومت نکردم. «باشه، بریم. الان عینکتو که برداری میشی محمدصلاح. بالاخره شاید یه جایی بخوام از بلیط کسی که دیشب گل قهرمانی جام باشگاه های اروپا رو زده استفاده کنم.» می دانستم رییس کلانتری محله خانمی ست که در فعالیت های داوطلبانه محلی مان همیشه خیلی همراه بود و بنابراین با چالشی روبرو نخواهیم بود. ورودی کلانتری سرباز گفت که از پنجشنبه اختیار اجرای این رویه از کلانتری های محله سلب شده. «باید برید وزرا» خبر خوبی نبود. کمی غر زدم «بدون جریمه چطور وقت مردمو به بازی میگیرید واقعا» استیصال مامورین و شرم چشمان یکی از آنها التیامی بود اما شنیده هایم از وزرا اصلا دلچسب نبود. بهرحال راهی شدیم. حامد از اینکه نصف روز دونفر آدم پرمشغله با حماقت عده ای بی خرد هدر می شود، شدیدا عصبانی بود و من با لبخندی  تلخ رانندگی می کردم و فکر می کردم روزی با مرور امروز و این روزها چقدر به حماقت عده ای ، تلخ، می خندیم.

به زحمت ماشین را پارک کردیم و با نقشه به سمت کلانتری وزرا راه افتادیم تا اینکه یکی از ون های معروف وزرا را دیدیم. ساختمان را نمی دیدیم. به سمت ون دویدم. «سلام. آقا این وزرا که میگن کجاست؟» - «کل این خیابونو میگن وزرا» خندیدم و به ون اشاره کردم: «نه اونجا که شما کار می کنین.» دست و پایش را گم کرد «ما اینجا کار نمی کنیم!!» خانمی شیشه دودی عقب ون را کنار زد « برای اخطار پیامکی اومدید؟!» - «بله» - «در بعدی همین ساختمان روبرویی» با این مکالمه حال حامد تغییر کرد. بلندبلند وسط خیابان می خندیدیم و دست  در دست می رفتیم. «میگه ما اینجا کار نمی کنیم! بنده خداها خودشونم از کارشون بیزارن».

از ورودی بانوان گوشی ام را تحویل دادم. سالنی بود پر از ن عصبانی و تعدادی مامور زن و مرد که در باجه هایشان خزیده بودند و هاج و واج صداهای اطراف تلاش می کردند هرچه سریعتر روال پرکردن فرم ها را انجام دهند و از شنیدن غرها و کنایه ها و دادوبیدادهای بحق ن خلاص شوند.

«خانم این فرم تعهدو بده، ما مملکتو نجات بدیم، روسری ما رو که باد برد، مملکتو یوقت باد نبره»

خانم های محجبه عصبانی تر بودند: «بعنی چی آخه؟! من یک تار مومم تا حالا کسی ندیده! چجوری تعهد کشف حجاب بدم؟!» «به فرض که دختر من مثل شما فکرنکنه، توی خرابه گناه می کردند، علی رد میشد، روشو برگردوند که نبینه. چیکار میکنید شماها با دین مردم؟؟»

«زندگی مردم بازیچه ست مگه!؟ دو روزه با شوهرم درگیرم، زندگیمو دارید ازهم می پاشید، آبرومو بردید، شوهر من با این ماشین کار میکنه!!»

«من اصلا عید ایران نبودم! چطور مازندران برام تخلف کشف حجاب ثبت شده؟!»

«دکل و میلیارد میلیارد اختلاس و همه اینا حل شده، فقط مونده مساله روسری ما!! بده آقا اون فرم اعتراضو!» از کودکی پلیس را دوست داشتم اما گویی آن تصویری که برایم نماد امنیت و آرامش و اقتدار بود دیگر طی این سالها فرو ریخته بود. تصویر خموده و مستاصلی که امروز روبرویم بود دیگر هیچ شباهتی به پلیس مهربان ، مقتدر و اسطوره ای کودکی نداشت.

در هر باجه سعی کردم با تمسخر این رویه و پرسیدن سوالات بی جواب منطقی از مامورین با پوزخندی اعتراضم را نشان دهم. همینطور ولوله و اعتراضات ادامه داشت که صدای جیغ یکی از ن همه را ساکت کرد: «من میگم برگ اعتراض بده به این خانم، تعهدنامه میذاری جلوش امضا کنه؟! داری از بی سوادی مادر پیر من سو استفاده می کنی!!» با میانجی گری یک پلیس درجه دار زن آرامتر شد «بده فرم اعتراضو به خانم! ما که با مردم دعوا نداریم. ازین به بعدم کسی سروصدا کرد بفرستش بیرون» سعی کرد کنترل اوضاع را دست بگیرد اما حالا صداهای اعتراض بلندتر به گوش می رسید.

فرم را پر کردم و بیت شعری به کنایه زیر برگ تعهد نوشتم. مامور درجه دار را که الان از ابتدای ورودم عصبانی تر بود و تلاش داشت با ابهت بیشتری رفتار کند و اوضاع را بنحوی مدیریت کند، صدا زدم. «جناب» «بله» «من امروز اومده بودم تعهد بدم و برم ولی خودتونم خوب می بینید این رویه جز ازبین بردن و لکه دار کردن اقتدار پلیس و اعتماد مردم و حرمت قانون هیچ عایدی دیگه ای نداره» چشمانش پریشان شد و دیگر از اقتدار چندثانیه پیش خبری در آن نبود. «خانم شنیدی مامورم و معذور؟» سری تکان دادمو بیرون رفتم و در راه جمله ام را برای مامورین سر راهم تکرار کردم.

برای حامد تعریف کردم. گفت: «اینطرفم، چه بیرون، چه توی سالن تعهد مردا، همه فحش میدادن. ولی من این جمله مامورمو معذورو قبول ندارم. مگه بابای من نظامی نبود؟ من نمی تونستم راحت با حقوق بالا جذب نظام بشم؟ تو از دانشگاه و استانداری یزد پیشنهاد نداشتی؟ من نمی گم هیشکی کارمند دولت نشه. این انتخاب سخت ما بوده ولی جا با جا خیلی فرق داره. اینجور جایی که هستی نمی تونی بگی مامورمو معذور چون در واقع مامور میشی و مزدور.» برگشتم با تعجب بهش نگاه کردم. خواستم بگم «اینطوری با قضاوتت همه رو با یه چوب نرون» ؛ اما سکوت کردم.

12خرداد 1398


اگر اشتباه نکنم، 7سال گذشت از اولین روز وبلاگ نویسی و شاید بیشتر. روزی که «جوهر سفید» به دست شدم تا هر از گاهی بنویسم و از مجرای اشتراک درونیاتم با دیگران مجرایی برای گفتگو بسازم، در روزگاری که مهرسکوت بر لبها بود و زنجیر خشم بر دست ها. خیلی زود روزه سکوت گرفتم، اما نه به رسم آن روزگاران، که برای فرو رفتن به پیله تنهایی. امروز نوایی در گوشم نجوا می کند: «7سال کافیه برای شنیدن و دیدن و شروع راه شدن.»
جوهر سفید 7سال پیش  https://ink.persianblog.ir/ ! بدرود.


آنچه لذت‌های زندگی را عمیق‌تر می‌کند، انتظار رسیدن به آن‌هاست و چه تلخ است سرنوشت امروز ما که برای رسیدن به هر لذتی به فاصله‌ی یک کلیک دسترسی داریم و چه کم‌عمق و شتابان از کنار لذت‌های زندگی یکی پس از دیگری عبور می‌کنیم. ما نسل دوانیم، دوان‌دوان و بی هیچ تعمقی لذت‌ها را یکی پس از دیگری لمس می‌کنیم و پیش و بیش از تجربه‌ی آن به ثبت و نمایش آن می‌پردازیم. گویی مسابقه‌ی تعداد و تنوع بیشتر «لذت‌های به‌نمایش‌گذاشته‌شده» درگرفته؛ گویی این ما نیستیم که زندگی می‌کنیم؛ گویی اشباحی شده‌ایم که اثر وجودمان فقط در صفحات شبکه‌های مجازی است و گویی حایلی است بین ما و لمس لذت‌های زندگی، به‌سان روحی که دستانش از «چیز»ها رد می‌شود و ناتوان است از لمس آن‌ها. ما در کدام لحظه‌ی تاریخ اینچنین مُردیم؟


دی‌ماه ۱۳۹۷


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروش ویژه کاشی البرز معیار تشخیص ترکیدگی لوله تضمینی 09121250883 دنیای گیسو لوازم آرایشی ساخت ایران تهویه گستر راگا فوم بتن ، تولیدکننده بتن نابترین فایلها tearx سختی گیر